میکردم.....نمیدونستم کجام.... حتی اسم خودم هم یادم نبود.... من کجا بودم؟
دوباره بیهوش شدم. نمیدونم چقدر طول کشید که به هوش اومدم. وقتی به هوش اومدم بهتر
میدیدم. اونجا برام نا آشنا بود. یه خونه ی کوچیک و نقلی ولی قشنگ بود. داشتم نگاه در و دیوار
میکردم که یه پیر مرد اومد بالای سرم و گفت:
-بلاخره به هوش اومدی؟
-من کجام؟
-نترس من آدم خور نیستم.
اینقدر درد داشتم که خوب نفهمیدم چی گفت.
-گفتی اینجا کجاست؟
-ما تو نا کجا آبادیم. دست هیچ کس به ما نمیرسه. نترس.
چی داشت میگفت این؟
-من کی ام؟
خندید و گفت:
-از من میپرسی؟ آخه آدم باهوش من تورو باید از کجا بشناسم؟
-اگه من رو نمیشناسی پس من توی خونه ی تو چیکار میکنم؟
-من توی رودخونه پیدات کردم. بیهوش بودی!
-چی؟ تو رودخونه؟؟
یه جوری نگام کرد که حس کردم فهمید حافظه ام رو از دست دادم. بلند شد و خواست بره که گفتم:
-هوی!! کجا میری؟ منو اینجا تنها میزاری؟
-خجالت بکش مرد گنده. میرم برات غذا بیارم.
اسم غذا رو که آورد تازه فهمیدم که چقدر گرسنه ام.
نظرات شما عزیزان: